در انتظارِ درخت زالزالک
نویسنده: نیما سلطانیان
زمان مطالعه:6 دقیقه

در انتظارِ درخت زالزالک
نیما سلطانیان
در انتظارِ درخت زالزالک
نویسنده: نیما سلطانیان
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
بهخاطر دارم روزهای آخر اسفند بود که من سخت بیقرارِ بهصدا درآمدن زنگ مدرسه بودم. رخوت ساعتها نشستن پشت میز رسوب کرده بود؛ البته بیربط هم نبود به مقتضیات دوران جوانیام که در آن هوا و حال، درس را راهی شایان توجه نمیدیدم یا دیگر، اشتیاق وافرم به دید و بازدید و تعطیلات عید، بوی عیدی و
ماهی دودی، صفا داشت.
انتظار میکشیدم .
و هنگامی هم که انسان حین انتظار خواسته یا ناخواسته مقولهی توجه را دچار میشود، گویی زمان را به ستیز میخواند یا دیگر اینکه زمان همانند بچهای لجوج دلش نمیکشد یاری کند. لج میکند. نمیشود که نمیشود.
بگذریم. میخواهم بگویم زمان، آنزمان با من سر لج برداشته بود. از خر شیطان هم قصد پیادهشدن نداشت. در این گیرودار، در لامکانِ تصورات، با سنگینی کولهبارِ ملالتبار انتظار بر دوش و خرکشکردنش بر صفحهی بدجاذبهی خط زمان، فکرها به سراغم میآمدند و از سرم یکبهیک میگذشتند و دیگری را تداعی میکردند. از آنجایی که انسانی با هوش متوسط بودم، در شرایط مضیقه مانند دیگران عمل میکردم. تنها مزیتام بر دیگران قوهی تخیل فوقالعاده زیادم بود .از این حیث برای تنهاییها یا انتظارهای طویل و جانکاه، همصحبتی خیالی داشتم بهنام «جانآقا» که خوب هم حرفم را درک میکرد. بدین ترتیب یکی از راههایی را پیدا کرده بودم که بدون هیچ وسیلهی بیرونی و برای خلاصی از شر فکرهای گونهگون و همچنین برای تقلیل انزجار ناشی از انتظار، میتوانستم به کار بندمش .
در حال مکالمه با جانآقا بودم که زنگ بهصدا درآمد و من با سرعت هرچه تمامتر، گویی چون تیری در کمان که به شصت تا بیخ گوش کش آمده و ناگه رها شده، محل انتظار را ترک کردم؛ زیرا بر من زندانی شده بود انگار و من زندانی چندینسالهاش. اگر آدمی مجال رهایی از انتظار را بیابد، چرا که نه .
به خانه که رسیدم، مادر لبخندی زد. توشهی سفر مهیا بود. همه انتظار مرا میکشیدند. بلافاصله به راه سفر افتادیم و منزل را به قصد عزیمت به خانهی پدربزرگ و ملاقات با درخت زالزالکش ترک گفتیم .
در مسیر از پنجرهی ماشین به دورنمای مسیر مینگریستم؛ انگار بهار دلکش واقعا رسیده و جوانهها پس از مدت زیادی انتظار و امید رسیدن بهار، چون انسانها در روز رستاخیز دو دست خود را بر خاک نهاده بودند و تلاش میکردند بر سر برآوردن در فصلی که بس صبور است. با خود اندیشیدم او، «بهار»، انتظار را به زیباترین شکل درک کرده؛ چراکه میداند غایتش حیات است؛ پس به صبورانهترین حالت، طراوتش را ارزانی میدارد. چشم امید درختان مرده و نباتات در پاییز به اوست؛ پس تکانی به خود میدهند و به امید حیات مجدد در انتظار بهاری دیگر به خواب میروند. با خود گفتم، معلوم است خوب؛ اگر من هم میدانستم زالزالکهای پدربزرگ قرار نیست تمام شود، اینقدر عجول نبودم .
همانطور که با انتظار اتمام مسیر و رسیدن به مقصد، دمر، روی تختهی چوبی رها شده میان پهنهی اقیانوسِ فکر بودم و دستوپا میزدم، به خواب رفتم. عجیب است. خواب مانند چشمبههمزدنی برای انسان است. من که نمیفهمماش. نمیدانم در خواب کجا هستم. هرچه که هست، انتظار را برش میزند و رنجش را خنثی میکند .
بیدار که شدم، رسیده بودیم. خانهی پدربزرگ چون در شهری شرقیتر از شهر ماست؛ در آن، بهار بیشتر برای رسیدن عجله دارد. همین که رسیدیم دم در با فوجی از آشنایان مواجه شدیم. گفتیم شاید آنها هم مثل بهار این دوروبرها عجله دارند. اما با دیدن آمبولانس نظرم برگشت. پدربزرگ را سوارش کرده بودند. شب عید سکتهی ناگهانی کرده بود. داشتند منتقلش میکردند به بیمارستان. و ما مانده بودیم مبهوت با جماعتی نگران و مضطرب و درخت زالزالکی که انتظارم را میکشید .
لاجرم راهبهراه رفتم پشت در ICU. کاشتندمان به «احتمالاً خطر رفع شود.» خدایا باز هم انتظار. اما اینبار همراه با ترس و اضطراب است. این یکی به مراتب از انتظار با کسالت سختتر است؛ چون با جانآقا هم نمیتوانم حرف بزنم تا زمان بگذرد. او در چنین مواقعی سروکلهاش پیدا نمیشود .
همه با دیدگانی خیس پشت در اتاق پدربزرگ منتظر بودند. دکتر گفت احتمالا رفع شود ولی زمانیکه حرف از احتمال است در جهتی دیگر هم، زبانم لال، عکس قضیه نهفته است. با خود گمان کردم تصور اول حاکی از امید است. پس این جماعت با امید اینجا انتظار میکشند و الا خانههایشان بودند. بهعبارتی، امید است که رنجِ ناشی از انتظار را تسلی میبخشد. پس امید است که انتظار را میسازد. جهت عکس هم چون محتمل بود، فکر کردم که پس کنجکاویِ ناشی از ناامیدی هم میتواند انتظار بسازد .مسئله را با پدر و مادر مطرح کردم اما بهدلیل شوک وارده در آن لحظه، ظاهراً توانایی تحلیل قضیه را نداشتند. درنتیجه یک کتک آبدار از قفا عایدم شد .و فهمیدم آدمی در گیرودار اضطراب و استرسِ انتظار ناشی از امید معمولاً همینطور عمل میکند و ذهن تحلیلیاش از کار میافتد .
نشستم دم در ICU مانند دیگر خلقالله، منتها به تماشای اشک روان دیگران .انگار اشک همان امید است؛ هرچه میریزد، آدم بیشتر ناامید و طاقتش کمتر میشود.
حولوحوش سه بامداد بود که دکتر در را گشود و فرمود: «ببخشید. واقعاً متأسفیم. نیمی از بدن بیمارتان از کار افتاده.» و ما ماندیم در بهت و عیدی که زهرمارمان شده بود و نیمی از پدربزرگ که از دست داده بودیم و امیدِ ناامیدِ انتظارمان .خب ظاهراً همیشه امیدداشتن و انتظارکشیدن بهثمر نمیرسد؛ هرچند هم که رنجِ صبر و انتظار، مقدس باشد و امیدواری، فعلی الهی .
پدربزرگ را ترخیص کردند. به خانه بازگشتیم و عید را به پرستاریکردن گذراندیم. دیدوبازدیدی که نکردیم، هیچ، ماهی هم دودی نکردیم .من هم فهمیدم که خیلی از امیدها ممکن است عبث باشد؛ مانند خیالِ عبثم که برای وصول به درخت زالزالک در سر پرورانده بودم. و زالزالکی که اصلاً در بهار میوه میدهد، مگر؟!
انتظاری بیهوده کشیده بودم و به ترکستان رسیده بودم. خب گاهی تمامی انتظارها هم آنطور که مینمایند، مهم نیستند و مهمتر چیزهایی برای دستیابی و تمتع وجود دارد اما ما فقط جلوی پایمان را میبینیم .آنگاه آمال و آرزوهایمان را میسپاریم به دست باد سوار بر قاصدکها... . امید، گاهی میتواند برای رسیدن به درخت زالزالک در بهار باشد؛ همین مقدار بیهوده و غلط. و آنگاه است که انتظار ساخته و پرداخته میشود. امید پرورشیافته برای وصول به درخت زالزالک، با فکر زیاد سبب کوری دید به دیگر مهمها مثل وخامت حال پدربزرگ و خودخواه میشود .
غایت، ضرورتاً دستیافتنی نیست اما رنجِ صبر و امید، مقدس است. اینکه اولاد آدم برای مقصود امید به خرج دهد و انتظار را ضم امیدش کند، آمیزشی زیباست و امری نیک تلقی میشود. مانند آنچه بر ایوب نبی و یعقوب نبی رفت، که سرلوحه شدند و به ما رنج مقدسِ صبر را آموختند .گاه هم ممکن است مانند صبر حضرت کاظم توفیری نکند اما مهم امیدیست که زادهی اراده است .
و چروک دستان پدربزرگم، مرگ را انتظار میکشید و مادربزرگ عزیزم که امیدش با مرگ پدربزرگم ناامید نشد؛ از بین رفت و چندماه پس از مرگ پدربزرگ، به او پیوست.

نیما سلطانیان
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.